ای پادشه خوبان
ای روی تو زیبایی، بخشیده به زیبایی
سرو از قد رعنایت، آموخته رعنایی
جز فکر تو خوبان را، نبود سر سودایی
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
جان بی تو به لب آمد وقت است که بازآیی
سودای وصال تو، رسوای جهانم کرد
مهجور ز دین و دل، بیگانه ز جانم کرد
القصه که هجر تو، بی تاب و توانم کرد
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی
جانا دلم از عشقت، گردیده چو جام جم
پیدا ز صفای دل، هم کعبه و هم زمزم
هر یک به زبانی خوش، گویند به زیر و بم
یارب به که بتوان گفت، این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود، آن شاهد هر جایی
ای روی تو زیبایی، بخشیده به زیبایی
سرو از قد رعنایت، آموخته رعنایی
جز فکر تو خوبان را، نبود سر سودایی
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
جان بی تو به لب آمد وقت است که بازآیی
سودای وصال تو، رسوای جهانم کرد
مهجور ز دین و دل، بیگانه ز جانم کرد
القصه که هجر تو، بی تاب و توانم کرد
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی
جانا دلم از عشقت، گردیده چو جام جم
پیدا ز صفای دل، هم کعبه و هم زمزم
هر یک به زبانی خوش، گویند به زیر و بم
یارب به که بتوان گفت، این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود، آن شاهد هر جایی